شنبه 90 مهر 30 :: 11:34 صبح :: نویسنده : مهران گلی
در این کتاب که توسط دکتر هاشم رجب زاده به فارسی ترجمه شده است. یوشیدا شرح مسافرت خود در سالهای 1297 و 1298 هجری قمری ـ در اواخر دورهی سلطنت ناصرالدین شاه قاجار ـ به ایران را با ظرافت بسیاری نوشته است.
یوشیدا ماساهارو در سفرنامهی خود، هر جا که از خلق و خوی مردم یاد کرده، سادگی و خلوص و مهماننوازی ایرانیان را ستایش میکند و آنجا که از حکام و اجزای حکومت قاجار مینویسد، فرصت طلبی و فساد دستگاه قاجاریه را به خوبی به تصویر میکشد. برای آشنایی خوانندگان محترم، قسمتهایی از این سفرنامه نقل شده است. مهمان نوازی ایرانیان
پس از اینکه یکی از همراهان یوشیدا ـ به نام فوجیدا ـ در توفان شن از کاروان عقب مانده و ناپدید میشود، توسط دو نفر ایرانی پیدا شده و نجات مییابد. شرح این ماجرا از زبان یوشیدا و به نقل از فوجیدا میخوانیم: « از حال رفته بودم. ایرانیها از من پرستاری و پذیرایی کردند و هندوانه و ماست و نان برایم آوردند. خوراک بسیار گوارایی بود، و با اشتها خوردم. صبر کردیم تا توفان گذشت. آن وقت، ایرانیها باز یاری و مهربانی کردند و مرا به اینجا رساندند. » فوجیتا داستان نجات معجزهآسایش را با شوق و شادی تمام بازگفت، و از آن دو مرد ایرانی تشکر کرد. آنها در واقع جانش را نجات داده بودند.
فوجیتا تکه نانی ( که از غذایش مانده و با خود آورده بود ) به ما نشان داد. او آن تکه نان روستای ایران را در سراسر سفرمان با خود نگهداشت و، به یادگار به ژاپن آورد. پل سنگی با پول مردم
در رودخانــه پایههای سنگی گذاشته و روی آن طاقها یا تکه سنگهای پله مانند انداخته و پلی ساختــه بودند که ... 62/1 کیلومتر درازا داشت. این پل سنگی را کی درست کرده است؟ گفتند که همه با پول مردم نیکوکار ساخته شده است، و هیچ ربطی به دولت ایران ندارد. مأموران دولت تنها همّشان بیشتر گرفتن مالیات از رعایاست، و مالیات را غنیمت آسمانی میدانند.
شیر بادیه یا شیر بادیه؟! صبح که شد،... هنوز خواب و بیدار بودیم که با صدای کسی که بیرون خانه بلند فریاد میکرد « شیر آمد! شیر آمد! » از جا پریدیم. دیدم رام چندرا که مترجم هندی ماست پریشان و هراسان فریاد میکند « شیر آمد! شیر آمد! » و با شتاب این سو و آن سو میدود و دست و پایش را گم کرده است. از او پرسیدم «چرا این طور فریاد میکنی؟ ما که بند دلمان پاره شد!» او پاسخ داد که صبح که از خواب بیدار شده و از خانه بیرون رفته، یکی از مردم روستا را دیده است که میآید و با صدای بلند میگوید: « شیر! شیر! » ... رام چندرا که در آن دم صبح هنوز خواب آلود و گیج بود، سخن مرد شیر فروش را به معنی آمدن شیر بیشه گرفته و فریاد زنان به هر سو دویده بود. همراهان ما هم به شنیدن فریاد او اسلحة خود را برداشته و بیرون آمده بودند. دیدیم که مردم روستا از محصول لبنیات خودشان مانند شیر و ماست و پنیر در سینیهای رویین و مسین گذاشتهاند و میآورند. آنها نزدیک آمدند و سینیها را با ادب و مهربانی به ما دادند. دانستیم که دچار بدفهمی شده و مهربانی و مهمان نوازی مردم روستا را طور دیگر تصور کرده ( و اسلحه برداشته ) بودیم. ما و روستاییان همه مدتی از این پیشامد میخندیدیم.
هدیهی شاهزادة قاجار شاهزاده حاکم شیراز برای سه روز بعد به ما وقت ملاقات داد. ... در آن روز ... ما وقت خوشی را با شاهزادة حاکم و پسرانش گذراندیم. هنگامی که عازم بازگشت بودیم، شاهزادة حاکم ما را به اصطبل خود برد و گفت: « شما به سفر دور و درازی میروید و مطمئنم که اسب خوبی لازم دارید. بیداشتن اسب راهوار به ناراحتی میافتید. هر کدام از اسبهای مرا که میخواهید، بردارید. هر اسبی را که دوست دارید به شما میبخشم. » من فکر کردم که اسب چیز کوچکی نیست و تیمار و نگهداری آنهم وبال گردنمان خواهد شد.
این بود که تشکر کردم و گفتم که اسب نمیخواهم. اما شاهزاده اصرار کرد و گفت: « خواهش میکنم. حتماً یک اسب بردارید. » من که در تنگنا افتاده بودم، گفتم: « بسیار خوب. خیلی متشکرم. هر اسب که باشد خوب است. » او اسب خوبی را که زین و برگ زیبایی داشت نشانداد و گفت: « این اسب خوب است. این را بردارید! » این اسب شکیل و ارزنده مینمود و زین و برگ زیبایی هم داشت. همان لحظه از شاهزاده خداحافظی کردیم و با اتاق دیگر قصر رفتیم، سرکیس خان که مترجم ما در این دیدار بود، با نرمی و مهربانی به من گفت: « اسب را میتوانید در اصطبل شاهزاده نگهدارید، و بهتر است روزی که از شیراز میروید آن را بگیرید. من میتوانم ترتیب نگهداری اسب را در این فاصله برایتان بدهم. » او با زبان نرم و تعارف فراوان چنین پیشنهادی کرد و من هم پذیرفتم.
شبی که قرار بود از شیراز راه بیفتیم، مهتری اسبی را کشان کشان آورد. این اسب نه اندام گیرا و نه زین و برگ زیبا داشت، و دیدم که اسبی دیگر است و بر و بالا و ترکیبش با آن که شاهزاده به من بخشیده بود تفاوت دارد و از ماه تا ماهی و از آسمان تا زمین فرق میکند. مهتری که اسب را آورده بود بیست تومان هم برای خرج نگهداری آن در این چند روزه میخواست. دیدم که به راستی مغبون شدهام. با بیست تومان میتوانستم از تاجر اسب یا بازار کال فروشها اسب خیلی بهتر و راهواری بخرم. این مهماندار و مترجم فریبم داده بود. اسب را که عوض کرده بودند به جای خود، پول زیادی هم باید میدادم. اینجا بد آورده بودم و راه گریزی نبود. در برابر هدیة حاکم، من هم ظرفهای سفالی و لعابی و چینی و لاکی ژاپنی برای شاهزاده پیشکش فرستادم. با قیمت این چیزها و پولی که برای انعام و هزینة نگهداری اسب دادم، میتوانستم دو سه اسب خوب بخرم. ( در تهران که این داستان را به تامسون کاردار بریتانیا گفتم، قاه قاه خندید و گفت که این بلا به سر او هم آمده بود. ) وصف پل خواجوی اصفهان چیز چشمگیر و زیبایی که دیدم پل زیبایی بود ... { که} با آجر ساخته شده بود و دهنههای آن شکل قوسی زیبایی داشت. ... روی پل خیابانی کشیده شده بود و هر سوی این خیابان گذرگاهی داشت. بر دیوارة کنار هر گذرگاه، طاقها و روزنههای هلالی شکل ساخته بودند. دیوارة بیرونی پل، معماری و نقش و نگار خیره کنندهای داشت. رنگ کاشیهای نمای پل آبی فیروزهای و طلایی بود، اما حیف که قسمتهایی از آجرها و زینتهای روکار پل ریخته و فرو افتاده بود. از روی زیب و جلوه و رنگی که هنوز بر این پل مانده بود، کوشیدم تا نقش و نمای کامل و نخستین آن را در ذهن مجسم کنم. خوب پیدا بود که این پل سالها پیش شکوه و زیبایی بیشتری داشته است. اما هنوز هم طرح و نقشهای زیبا بر آن دیده میشد. زیبایی این پل را نمیتوانم خوب وصف کنم، زیرا که چنین طرحهای چشم نواز و دلانگیزی تا آن روز ندیده بودم.
ژاپن در اروپا! میرزا سعید خان ( انصاری، مؤتمن الملک ) به وزارت خارجه گمارده شد. این میرزا سعید خان مردی سالخورده بود و به هیچ زبان خارجی آشنایی نداشت.
یک روز خبر آوردند که وزیر خارجه معین شده است. به دیدن او که رفتم، سر صحبت را گشود، و با لحن تعارف آمیز از دعوتی که ( از شاه ایران ) شده بود، تشکر کرد: « در سفر اخیر قبله عالم به اروپا، البته اعلیحضرت همایون به کشور شما آمدند و از پذیرایی گرم و مهمان نوازیتان خرسند شدند. » در ملاقات امروز، میرزا علی خان مترجم جوان وزارت امور خارجه که انگلیسی را روان حرف میزد، بیانات وزیر را ترجمه میکرد. دیدم که او با این حرف وزیر دستپاچه شد و نمیدانست که چه بکند.
اما زود بر خود مسلط شد و کوشید تا وزیر را از اشتباه بیرون بیاورد، و آهسته در گوش میرزا سعید خان گفت که ناصرالدین شاه از ژاپن دیدن نکرده است، و ژاپن در اروپا نیست. اما میرزا سعید خان به حرف این جوان وقعی نگذاشت، و میرزا علی خان که مکدر و ناراحت هم شده بود ناچار و با صدای آهسته عین بیانات میرزا سعید خان را برایم ترجمه کرد.
من پاسخ دادم: « ژاپن در منتها الیه خاور دور است. اعلیحضرت پادشاه ایران هنوز به کشور ما تشریف فرما نشدهاند. » مترجم، میرزا علی خان، خیس عرق شده بود و نمیدانست که چه بکند. پیدا بود که با نگاهش به وزیر میگوید: « دیدی! من که گفتم! چرا رسوایمان کردی؟ » توانستم فکر و حال مترجم جوان را از چهرهاش بخوانم. میرزا علی خان با لحن بسیار احترام آمیز گفتهام را برای وزیر ترجمه کرد. من دوست نداشتم که این گونه حرفها به میان بیاید و توی ذوق بزند، و نمیخواستم که غرور وزیر تازه حریحه دار بشود.
اعدام در دورهی قاجار در مدتی که در تهران بودیم شنیدیم که حدود ده راهزن را که نزدیک همدان به کاروانی حمله کرده، و مردم را کشته و بار و بنهشان را برده بودند، مجازات میکنند. این مجازات در میدان برزگ تهران اجرا میشد. این تبهکاران را از زندان تا این میدان پیاده به قطار گرداندند و میر غضب که در جلو آنها میرفت دشنهاش را پی در پی تاب میداد.
جلاد در خیابان میرفت و با فریاد به مردم میگفت که محکومان را برای اعدام میبرند و اینان را یک به یک نشان میداد. مردم رهگذر و تماشاچی هم خرده پولی بر کف دست میگذاشتند و به جلاد میدادند. این پول انعام میر غضب بود. پس از اجرای مجازات هم جلاد دوره میگشت و اجرا شدن حکم را فریاد میکرد، و با این کار تا سه روز میتوانست پول جمع کند.
محکومان که به جایگاه اعدام میرسیدند، پارچة سرخی دور سر و صورت آنها میپیچیدند و الوار سنگینی از چوب ( بر گردنشان ) می گذاشتند و دستهایشان را از پشت محکم به هم میبستندو محکومان را با این وضع به ردیف در جایگاه اعدام و رو به میدان مینشاندند. جلاد گلوی هر یک از محکومان را با خنجر کوتاه داس مانندی میبرید. خون از این بریدگی بیرون میزد و سرازیر میشد. محکوم به خود میپیچید، نعره میزد و در اندک زمانی جان میداد. سر اعدام شدگان را از تن جدا میکردند و برای مشاهدة مردم به درختهای خیابان میآویختند.
موضوع مطلب : سیاست روز شهرستان بجنورد منوی اصلی آخرین مطالب پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 69278
|
||||